نوبت تو بود! .

نوبت تو بود که چشم بذاری ... جایی خودمو قایم کردم که راحت تر بتونی پیدام کنی ... اما هر چقدر منتظر موندم دنبالم نگشتی ... تا اینکه خودم مجبور شدم بیام بیرون ...
نوبت من بود چشم بذارم ... نمیدونم چرا اینقدر خوشحال به نظر می رسیدی ... شمردم و چشم برداشتم ... چند ساله که دارم دنبالت می گردم و پیدات نمی کنم ...
من دیگه بازی نمی کنم ... تو رو خدا بیا بیرون
...





نویسنده : Rahman